سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نور چشم مامان و بابا
دوشنبه 91 شهریور 13 :: 8:42 صبح ::  نویسنده : حسین صدرا

به نام خدایی که عاشق بچه هاست

سلام عزیز دلم . شرمندم اینجوری نگام نکن شرمنده. تو الان 2 سال و6 ماهه شدی و من تو این مدت اینقدر دغدغه ی درس و ...... داشتم که اصلا نرسیدم وبلاگت رو بروز کنم . تو این مدت جوجه کوچولوی من بزرگ شده و برای خودش آقایی شده. از اردیبهشت ماه بود که اسمتو نوشتم مهد کودک تا یه ذره اجتماعی تر شی . اولش خیلی ناراحت بودی ولی بعد یه مدت کوتاهی عاشق مهدکودک شدی . جوری که ساعت 8 صبح منو بیدار میکردی و میگفتی مامان بریم مهد کودک. در حال حاضر همه ی کلمات رو ادا میکنی و خیلی زیبا جملات رو درست میکنی .مثلا میگی : مامان اینجا رو کی کندیده؟یعنی مامان اینجا رو کی کنده؟ شیرین زبونی هاتو که دیگه نگو...صبح بلند میشی میگی مامان جونم مهربونم عزیز جونم میشه منو ببری مهد دودک؟عین طوطی هرکس هر چی میگه تکرار میکنی . کل مهد کودک از مربی ها تا مامانا همه دوست دارنو به بانمک بودن یادت میکنن. وقتی نمیری مهد زنگ میزنن میگن دلمون تنگ شده حسین صدرا رو بیارین . مدیرتون میگه این صحنه که حسین صدرا صبح به صبح با شیشه شیر لای دندون و یه دست کیف و یه دست بادکنک وارد مهد میشه خیلی خنده داره ...البته الان یه 4 روزی است دیگه شما شیشه نخوردی . رفتیم بروجرد و خودت شیشه شیرتو انداختی تو سطل آشغال و گفتی من دیگه بزرگ شدم ...حسین صدرا یه مواقعی چنان حرفهای جالبی میزنی که همه از خنده روده بر میشن .خیلی خنده‌داربا وجود اینکه من آیات موضوعی رو باهات اصلا کار نکردم و شما فقط اومدی سر کلاس و نشستی و بچه هارو دیدی خودت آیات موضوعی رو حفظ کردی . لا یمسه الاالمطهرون ..... فستبقوالخیرات.......را با معنی حفط کردی و من و مامانجون داشتیم نماز میخوندیم که دیدیم تو تند تند داری آیات رو میخونی .باورم نمیشد که با 5 دقیقه تو کلاس نشستن ،اینقدر زیبا آیات رو بخونی .واقعا خدا رو شکر کردم بخاطر این هوش سرشاری که خدا به پسر گلم داده . دوست داشتن8 خرداد برای دومین بار رفتیم کربلا . ایندفعه با باباجون رفتیم .این مسافرت سه تایی چنان تو روحیه ات اثر مثبت گذاشته بود که با تمام نشاط تمامی زیارت گاهها رو با ما همراهی میکردی . همش میگفتی منو ببرین حرم . بسیار خوش سفر بودی و من بخاطر وجود باباجون بسیار خوشحال بودم چون مسئولیتم در قبال تو کم بود و به زیارت و دعا و ............میرسیدم . چون دفعه ی پیش که با مامنجون رفتیم خیلی مسئولیت داشتم و کمتر به زیارت و ....میرسیدم ولی این بار خیلی عالی بود و خدا رو بخاطر اینهمه نعمت و این همه محبت شاکرم . الان که تقریبا 3 ماه از برگشتن کربلا میگذره دوچرخه ات رو بر میداری و میگی مامان کار نداری ؟ دارم میرم کربلا....روهم رفته بسیار خوش گذشت و تمام کاروان شیفته ی تو شده بودن . با روحانی کاروان بسیار رفیق شده بودی جوری که همه میگفتن :حسین صدرا نوه ی حاج آقاست؟اینقدر با ایشون بازی میکردی و شوخی میکردی که حدو حساب نداشت. راستی بهت میگم میخوای چی کاره شی؟ میگی میخوام ملاصدرا شم. باور کن من تا حالا بهت همچین حرفی نزدم و وقتی ازت میپرسم کی گفته که تو ملاصدرا باید بشی ؟ جوابم میگی : اون حاج آقاهههه.وقتی پشت ماشین نشستم تند و تند بوسم میکنی و میگی ایلی دوست دارم و من میگم پشت فرمونم بشین مامان . چند رو ز پیش پشت ماشینت نشستی و گفتی مامانجونم میشه منو بوس کنی گفتم بله عزیز دلم ...تا بوست کردم گفتی پشت فرمونم تصادف میکنماااا.یه روز بهم گفتی مامان محیا میشه منو ببری خرید کنم ؟ خلاصه بردمت سوپر مارکت . به آقا گفتی : دوتا شیر پرچرب ؛یه بستنی کاکائویی؛ پمپرز بزرگ آبی ؛چوب شور ؛...بدید. هر کی تو مغازه بود شروع کرد به خندیدن همه رو گرفتی و اومدی خونه تند تند سر جاهاش جا دادی .یه روز هم که بروجرد رفته بودم پارک بانوان برگشتم دیدم وای چقدر کثیف شدی .هر چی خورده بودی لباساتم خورده بودن. خلاصه سریع شروع کردم به تمیز کردنت و لباساتو عوض کردم و...آخرش یه بوست کردم گفتم آخ جان چه تمیز شدی. یه دفعه جلو همه دستتو بردی بالا و گفتی : خدایا این مامان محیا رو از من نگیر. دایی حامد و دایی محمد و......زدن زیر خنده . یه بار هم با مامانجون و حامد رفتی مسجد تو راه یه لنگه کفشتو گم کردی . اون شب همه بچه محلا که داشتن ریسه میبستن، حامد ، مامانجون و ..........دنبال کفشت گشتن تا پیدا بشه . اما پیدا نشد . حتی تو جوب ها و خیابونهای اطراف هم گشتن اما نبود . تا اینکه فردا شب داشتیم میرفتیم با هم مسجد جلوی در مسجد یاد کفشت افتادی و گفتی خدایا این کفش من پیدا شه. یه دفعه گفتی مامان اینهاش تو جوب جلوی مسجد کفشتو دیدی و منم گفتم ببین خدا چقدر زود دعاتو مستجاب میکنه . خدا خیلی دوست داره . یه دفعه گفتی : خدایا ممنونم کفشم و دادی.راستی وقتی با ماشین میریم اینور و اونور سرتو از پنجره میاری بیرون و میگی : خداااا ایلی دوست دارم . یه روز در عین ناباوری گفتی خدا اااا ایلی دوست دارم سلام به مامان بابات برسون...حسین صدرای عزیزم چند روز پیش میخوندی : خدای خوب و مهربون      مهدی مارو برسون  آفرین 

گفتم : ازکی یاد گرفتی ؟ گفتی : معلم قرآنمون یادمون داده . حسین صدرا یادت باشه عزیزم همیشه لطافت قلبت رو حفظ کنی و برای حضرت مهدی عج سر و جونتو فدا کنی. مادر ؛ دوست دارم پیش حضرت زهرا س روسفیدم کنی . امیدوارم لحظه ای نباشه که از اهل بیت ع دور باشی. یا علی

 

 

 

 

 

ا




موضوع مطلب :
جمعه 90 اسفند 12 :: 11:11 عصر ::  نویسنده : حسین صدرا

به نام خداوندی که زیباست و زیبایی رو دوست دارد

سلام به یکی یدونه ی مامان. عزیزم تا تولدت کمتر از 1 ماه دیگه مونده تا پسرم 2 ساله شه. و اما شیرین کاریهای حضرت آقا . یه روز از صبح که بلند شدی گفتی : مامان حسی دوووووووووووو . گفتم  : چی مامان؟گفتی: حسی صدرا دوووووووووووووووووووو ؟ فهمیدم که میگی حسین صدرا رو دوست داری ؟  گفتم بلهههههههههههههه. دیروز هم برای اولین بار یه جمله گفتی : حواست نبود محکم سرت و زدی تو بینیم و من گریه ام گرفت . بعد گفتی گییه نتون . بعد هم کلی بوسم کردی . تا دوساعت هی میگفتی گییه نتون . ومن کلی میخندیدم و ذوق زده بودم. دیروز هم مامانجون از مکه اومد . از ساعت 4 تا 9 شب میپریدی بالا و پایین میگفتی مامانجون مامنجون .خلاصه که از وقتی مامان اومده به قول خاله نفیسه شدی مبسر و وکیل مدافع مامان . تا امین و فاطمه به چیزای مامنجون دست میزنن ،بدو بدو میری میگیری و میگی مامانجون . یعنی مال مامانجونه دست نزنین . امروز مامان گفت : تلویزیون رو خاموش کنید . با این که همه داشتن نگاه میکردن رفتی خاموش کردی و گفتی مامانجون . بعد هم با اعتماد به نفس کامل اومدی مامان رو بوس کردی و نشستی پیشش. و خلاصه که نمیذاری حرف مامانجون زمین بمونه .راستی این هم بگم با اینکه از بچه های دیگه ممکنه کوچکتر باشی مدیر قابلی هستی و همه رو کنترل میکنی .امشب خاله نفیسه برا همتون سوهان ریخته بود تو بشقاب های خودتون . مال خودتو تند تند میخوردی و بعد میرفتی سراغ امین . بشقابش و میگرفتی و سوهان ها رو خالی میکردی تو بشقابت و بشقاب خالی بهش میدادی . اون طفلی هم کلی گریه میکرد . بعد که مال اونو میخوردی میرفتی سر بشقاب بقیه بچه ها مال اونا رو هم میخوردی . خلاصه هزار ماشا الله از پس همه بر میای . دیگه امروز تنها جمله ای که میتونست کنترلت کنه این بود که حسین اگه یه بار دیگه اذیت بکنی و اشک امین و در بیاری میریم خونه . توهم میگفتی مامانجون و کلی منو بوس میکردی و میگفتی ببشید . یعنی بمونیم خونه مامانجون . خلاصه که هزار ماشا الله شیطون شدی . با تمام شیطنتت عاشقتم .




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 بهمن 6 :: 8:53 صبح ::  نویسنده : حسین صدرا

به نام خدای مهربون

سلام به دسته گل مامان محیادوست داشتناز اینکه 2 ماه نتونستم بیام و برات بنویسم عذر خواهی میکنم . پسر خوشگلم هزار ماشاالله خیلی با نمک تر شدی . شیرین کاریات همینجور داره بیشتر و بیشتر میشه . تا چشمت رو باز میکنی و از خواب بلند میشی میگی دد.چند روز پیش گفتم : حسین کجا بریم ؟ گفتی :مجد . گفتم مسجد ؟ گفتی:بلی . خلاصه بردمت مسجد . بعد نماز یه خانمی اومد و گفت : خانم خدا پسرتون و نگه داره هزار ماشاالله .شما که سر نماز بودین بچه های 5ساله سر به سرش میذاشتن و شیشه اش رو میگرفتن و پرت میکردن رو زمین . اینم با تمام وجود عصبی شد و عصای پیر زنا رو برداشت و دنبالشون کرد و اونا هم پا به فرار گذاشتن . بعد که شیشه اش رو برداشت و گذاشت لای دندونش بیخیال اون 3تا بچه نشد و با عصی بازم دنبالشون کرد. یه چیز جالب اینکه کلمات رو تقریبا همه رو درست میگی . یه روز که رفته بودی با پدر جون امامزاده قاسم ع به یکی از دوستای بابات میگی : ستاری چایی. یعنی ستاری چایی بیار . اون بنده خدا هم میگه باید به صادق بگی برات چایی بیاره . تو هم یه نگاه اطرافت میکنی میبینی صادق نیست میری با تلفن داخلی صادق رو میگیری و میگی : صادق چایی. خلاصه تمام دوستای بابات کلی میخندن و میگن هزار ماشا الله .ماشاله الان جورابتو خودت پات میکنی . کفشتم سعی میکنی پات کنی . کاپشنتو قشنگ در میاری . وقتی وارد جایی میخوای بشی در میزنی و میگی یاالله . ووقتی وارد شدی میگی سلااااااام . و وقتی میپرسن حسین خوبی ؟به نشانه شکر دستتو میاری بالا و میگی الحمدالله . وسایل سنگین مثل ماشینت و موتورت رو بلند میکنی و میگی:ابالفضل. وقتی میخوای از رو زمین بلند شی دست میذاری به زانوتو میگی یا علی . خلاصه اسم تموم اهل بیت ع رو بلدی و قشنگ میگی . بعضی مواقع چیزی که شکل بلند گو هست میگیری جلو دهنت و مداهی میکنی و خودت هم سینه میزنی . و دیگه اینکه یاد گرفتی وقتی میگم بوس محیایی کن ،طرف و میچلونی و بوسش میکنی . اسامی و کلمات رو به خوبی تلفظ میکنی.یه روز جمعه بود بابات و از خواب بیدار کردی و بهشون گفتی :بابا دد . بابا گفت: کجا ببرمت ؟گفتی : امایه. یعنی امامزاده . وقتی وارد امامزاده میشی تا کمر خم میشی و به آقا سلام میدی . الان دیگه ماشا الله خودت میتونی ماشینتو راه ببری و پاهات به گاز میرسه . هزار ماشاالله میای زیر پاهای من و میخوای منو بلند کنی زور میزنی تا منو بلند کنی . اجسام سنگین هم بلند میکنی . وقتی میریم خرید کمک من میوه ها رو بلند میکنی . وقتی میخوای بگی شیر میگی سیر . وقتی از خواب بلند میشی رختخواب ها رو کمک من جمع میکنی . هزار الله اکبرت باشه شیطون شدی هر جا میرم میگن خدا صبرت بده. البته مزاح بود وقتی خوابت بیاد میزنی رو دنده ی لریت و دیگه از دیوار راست بالا میری. کلماتت رو بسیار با نمک ادا میکنی . وقتی میگم حسین فلانی رو دوست داری ؟ سرت رو با شدت پایین میاری و میگی بلی.وقتی میگم چند تا یا میگی 2تا یا 3تا یا صدتا. وقتی حوصله ات سر میره میری کاپشنت و میپوشی یعنی بریم دد. محمد امین و خیلی دوست داری دائم میگی امی یا ممد. وقتی نزدیک میز عکس میشی ؛میدونی که نباید دست بزنی و فقط بای بای میکنی. قشنگ هم اعداد رو به زبون خودت میشماری. الان هم هی میگی بسین یعنی بیا بشین پیش من پس فعلا خدا حافظ




موضوع مطلب :
شنبه 90 آبان 28 :: 5:51 عصر ::  نویسنده : حسین صدرا

 بسم رب الحیدر

سلام به شیعه ی کوچولوی امیرالمومنین علی ع.مادرم عید غدیر رو به تو دسته گلم تبریک میگم . امیدوارم این پسر کوچولوی مامان بتونه مارو  جلوی امیرالمومنین رو سفید کنه . حسین صدرا امروز گفتم چی بهت بدم بخوری ؟ گفتی قطا . برای بار اول گفتی قطاب . و من و مامانجون کلی ذوق کردیم که تو اینقدر قشنگ تونستی این کلمه رو بگی . یکی دیگه از شیرین کاری های امروزت این بود که تا دیدی مهمانمون داره وضو میگیره ،بدو بدو رفتی و جانماز منو از توی کمد آوردی و برای مهمانمون روبرو قبله پهن کردی ؛و اینکه چند روز پیش ورق کاغذ برداشتی و گذاشتی تو پیرینتر (1 بار بیشتر ندیده بودی )و دیگه اینکه هر موقع میبینی من یا پدر جون از جمعی خداحافظی میکنیم ؛تو هم عین ما خداحافظی میکنی و بعضی وقتها دولا میشی که به طرف مقابل بگی مخلصیم . فوق العاده با محبت و مهربانی. بار ها و بارها شده خوراکی ای که دوست داری رو به دیگران تعارف کنی. یاد گرفتی که نباید پشت فرمون ماشین بشینی،هروقت پدر جون میگه :حسین صدرا بیا بغلم .انگشت اشارت رو تکان میدی و میگی: نه نه نه.وقتی مامانجون یا مهمانی که خیلی دوسش داری از در میاد ،میپری بغلش و احساست رو نشون میدی. وقتی خوراکی ای که خوردی رو زمین میریزه سعی میکنی جمعش کنی و حتی بلند میشی و خودتو میتکونی. وقتی موبایلم زنگ میزنه بدو بدو میاری و میگی مامان مامان . میدونی که نباید خودت جواب بدی. وقتی میخوای سر کیف یا وسیله ی کسی بری اجازه میگیری و انگشتتو به معنای اجازه بالا میاری . ویا هر وقت مامان جون باباجونت زنگ میزنن ،خیلی قشنگ پشت تلفن براشون توضیح میدی که چی کار  میکردی. و هر وقت میگن حسین صدرا شام خوردی ؟ میگی : نننننننننننه. وقتی میدونی کاری رو نباید انجام بدی از من میپرسی : مامان نه؟یعنی نباید اینکارو بکنم . منم میگم نه . خلاصه همه مقصود و منظورتو با کلمات دستو پا شکسته و پانتومیم به من میفهمونی . خوشگلم الان داری دستمو میکشی که ازر پای لپ تاب بلند شم  تا با شما حضرت آقا بازی کنم. فعلا خداحافظ عزیز دل مادر.




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 آبان 1 :: 4:59 عصر ::  نویسنده : حسین صدرا

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر دسته گل مامان. مامانی هزار ماشاالله بسیار شیرین شدی. وقتی میگم به آقا سلام بده ،تا زانو خم میشی و سلام میکنی. وقتی خسته میشی ،میشینی و پاهات رو میمالی. وقتی میگم حسین صدرا بگو عینک میگی عینن. و خلاصه سعی میکنی کلمات رو بعد من تکرار کنی. در حال حاضر هر کاری بزرگتر ها میکنن تو هم میکنی. اسم اشیا رو خیلی خوب یاد گرفتی وقتی میگم حسین صدرا فلان چیز رو بیار زود میاری. وقتی زمین میخوری و من نمیبینم میای باصدای بلند میگی مامان؛ و بعد برای من توضیح میدی که چه اتفاقی افتاده و ....مادرم خدارو شکر میکنم که دسته گلی مثل تو به من داد . دوست دارم عزیزم




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >