نور چشم مامان و بابا پنج شنبه 89 تیر 3 :: 2:29 عصر :: نویسنده : حسین صدرا
بنام تنها خالق زیبایی ها سلام مامانجونم . مامانی ثابت کردی که تو پسر خودمی یکمی عجول و مشتاق .مامانم 7فروردین 1389 خداوند بزرگترین هدیه وعیدی رو به من و پدرجون داد ....هدیه ای به زیبایی تموم آسمونا , به پاکی وزلالی آب دریا ها و به روشنی تموم ستاره ها . بله درست حدس زدی خداوند حسین صدرای خوشگل و بانمک رو به ما داد . پسری که 4 سال انتظار دیدنشو کشیدیمو همش از خدا خواستیم که به ما عنایت کنه و دسته گل محمدی رو به ما بده , خدا هم لطفو در حق ما تموم کرد وتو رو به ما داد. حسین صدرای من شب قبل تولدت ,منو پدر جون ساعت 10 شب آبگوشت خوشمزه ای که دستپخت پدرجون بود, خوردیم و از عوارضش این بود که تا ساعت 7 صبح جفتمون بیدار بودیم و...فقط اونشب خدا رو شکر کردم که خونمون 2 تا سرویس بهداشتی داره...خلاصه پدر جون ساعت 7 صبح خوابش برد منم همچنان بیدار بودم که ساعت 8صبح دردم شروع شدو پدرجونو صدا کردم که باهم بریم بیمارستان . راستش خیلی ترسیده بودم .نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت گریه کنم یا بخندم .خلاصه عزیزم ساعت 12 ظهر به دنیا اومدی .وقتی تورو دیدم با تمام وجودم خدا رو شکر کردم....توی اتاق عمل بودم که یه دفعه صدای نازتو شنیدم دیدم با یه ناله ای گریه میکنی وقتی زدن به پشتت چنان با جیغ و فریاد گریه کردی که همه ی اونایی که تو اتاق عمل بودن گفتن وای چه مردونه گریه میکنه خلاصه همه به من میگفتن خانم شما مطمئنی این بچه 36 هفته سنشه ؟ خانم این 40 هفته رو هم رد کرده ...زدن زیر خنده آخه ماشا الله هم از نظر قد هم از نظر وزن رکورد بیمارستان بهمن رو شکستی ماشاالله قدت :5/52 س و وزنت 4 کیلو و 300 گرم بود . دکتر با یه خنده ای گفت چه خوب شد پسرت 36 هفتگی به دنیا اومد . خلاصه وقتی تو رو تو اتاق عمل به من نشون دادن فقط افتخار کردمو خدا رو شکر کردم .حسین صدرا موهای خوشگل و مشکیت چنان جذابت کرده بود که از اتاقهای دیگه می اومدن و تو رو میدیدن . خیلی ناز بودی خیلی....وقتی من رو اوردن تو بخش دایی جون (دایی من) و مامان جون ,خاله نفیسه ,هانیه سادات,پدر جون بالای سرم اومدن و من کلی خوشحال بودم همشون میگفتن : وقتی خبر به دنیا اومدنتو شنیدن شکه شدن . اولین نفری که پدرجون بهش خبر دادند مامانجون بود که خودشو فورا رسوند بیمارستان, دایی جون از سر کار اومد , خاله نفیسه و هانیه سادات فوری با ماشین خودشونو رسوندن بیمارستان و خاله نهاله و عمو علی هم کربلا بودن که خاله نفیسه زنگ زده بود گفته بود : برای محیا و حسین صدرا دعا کنین و اونا هم رفتن حرم و برای منو تو دعا کردن. راستی بزرگ شدی نگی چرا دایی حامد نبود!آخه دایی حامد ایتالیا بود . راستی مامانجون و باباجونتم بروجرد بودن و فرداش مامانجون اومد تو رو دیدو رفت و هفته ی بعدش با باباجونت اومدن.از همه که بگذریم به پدرجون میرسیم آخه خیلی ذوق کرده بودند که تو به دنیا اومدی و از خوشحالی همه رو بردند فرحزاد ناهار دادن . همشون شیشلیک خوردن و منم که نمیتونستم چیزی بخورم فقط حسرت خوردم.بعدم پدرجون قول دادن منو ببرن که الان تو سه ماهته و هنوز نشده بریم. حسین صدرا , پدرجون برات یه سبد گل بزرگو خوشگل خریده بود با یه جعبه شیرینی خوشمزه , بقیه هم کلی کمپوت آناناس و انبه و... آوردن . حسین صدرا تو شیر خودمو به دلایلی نخوردی حتی قطره قطره با قاشق هم تو دهنت میریختن سیر نمیشدی تا اینکه ساعت 3 نصف شب چنان گریه ای کردی که پرستار سریع اومدو تو رو برد بالا تا شیر بخوری و از اونموقع بود که تو شیر خشکی شدی و فردا ظهر هم باهم مرخصمون کردن و اومدیم خانه روز ششم تولدت بود که مامانجون و پدرجون تو رو بردن پیش دکتر آخه دکترت گفته بود که روز ششم بیارینش. خلاصه موقع ناهار شد دیدم اینا اومدن اما تو رو نیاوردن . کلی گریه کردم فهمیدم که تو زردی گرفتی و بیمارستان تو رو بستری کردن . پدر جون سریع منو اورد پیشت که نگرانت نباشم . روز 17 تولدت هم تورو ختنه کردیم . خانم دکتر و دستیارش گفتن خیلی پسرتون مظلومه و فقط یه ذره گریه کردی .خلاصه چه شبا و روزایی که با گریه های تو گریه کردم ,با ناراحتی تو ناراحت بودم و با خوشحالیت خوشحال. وقتی میخندیدی دنیا به روم میخندید و تمام غم و غصه از دلم بیرون میرفت . امیدوارم پسرم همیشه بخندیو منو بخندونی. موضوع مطلب : جمعه 89 فروردین 6 :: 9:51 عصر :: نویسنده : حسین صدرا
بنام خدای مهربون سلام به پسر گلم.حسین صدرای من ،از اونجایی که شما پسر عزیزم عجله ی زیادی داری تا بیای مامان و بابا رو ببینی 8 روز دیگه به دنیا میای . یعنی 14 فروردین خانواده ی ما سه نفری میشه . حسین صدرا مامان خیلی نگرانته اما همش میگه خدایا تو که توی این 9 ماه پسرمو حفظ کردی الان هم حفظش میکنی . آخه خدا بهترین حافظ برای بنده هاشه . پسرم یه ذره از عمل میترسم و احساس میکنم کم آوردم . ولی به خودم میگم مگه نمیخوای هدیه ی الهی به زندگیت بیاد؟ باید با خودت کنار بیای تا بتونی براحتی زایمان کنی . مامانم خیلی دعا کن که مامانی بتونه با ترسش کنار بیاد راستی مامان، یه ذره فشارش بالاست. تو هم باید کمک کنی که این دوران سخت به پایان برسه .دوست دارم نور چشمم موضوع مطلب : دوشنبه 88 اسفند 24 :: 2:24 عصر :: نویسنده : حسین صدرا
بنام خدای مهربون سلام عزیز دلم .پسر گلم الان که وبلاگت رو ثبت کردم شما در دل مامانی هستی و 27 روز دیگه قدم به دنیای زیبایی میذاری که خیلی ها منتظرت هستن . عزیز دلم برات آرزوی سلامتی میکنم . مامان جان از خدا میخوام که کمکم کنه جوری تربیتت کنم که خود خدا افتخار کنه به این که بنده ای مثل تو آفریده . حسین صدرای من بدون همیشه دوستت دارم و از خدا بهترینها رو برات میخوام راستی دوست داری خودتو ببینتی؟
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ آمار وبلاگ
|