نور چشم مامان و بابا به نام خدا سلام دسته گل مامان. عزیزم ،شیرین عسلم امروز حسابی از دستت خندیدم . پدر جون داشت ماکارانی درست میکرد و من به پدر جون گفتم : بیام کمکت درست کنم ؟ گفتی : نه هزار موشاالله بابام قشنگ بلده آشپزی کنه . تو که بلد نیستی ! و ما حسابی خندیدیم . دیشب هم پدر جون تو تاریکی نشسته بود پای لپ تاب . که شما یه دفعه از خواب بیدار شدی و اومدی پیش پدر جون . پدر جون حسابی ترسیده بود که یه سایه اومده بالاسرش و تو که متوجه شدی گفتی : بابا علی شما راحت باش . من مزاحمت نمیشم ، فقط میخوام برم سر یخچال شیر بخورم . و شما درستو بخون تا مهندس شی . خلاصه که این زبون شیرینت منو کشته و با تمام وجودم میگم خیلی دوست دارم پسر شیرین زبونم موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ آمار وبلاگ
|